امروز رفتم زدم از خونه بیرون تا شهر برفی را نگاه کنم تا شاید کمی دلم باز بشه آخه عجیب دلم گرفته نمی دونم تو هم مثل منی یا نه من همیشه وقتی آسمون ابری میشه دلم می گیره این چند روزه هم که مرتب برف اومده اول می خواستم با ماشین برم ولی بعد منصرف شدم فکر کردم اگه پیاده برم بهتره چون به همه چیز نزدیک ترم. به هر کسی که گفتم بیاید بریم بیرون یه چرخی بزنیم هیچ کس نیومد انگار سرما همه را بی حس کرده بود خلاصه مجبور شدم تنهایی برم تنهایی تنها شاید فکر کنی خوب چه لزومی داشت بری تو هم مثل بقیه می شستی کنار شومینه و کتاب می خوندی ولی خوب راستش حوصله اش رو نداشتم آخه از صبح تا عصر داشتم می خوندم دیگه. خلاصه بعد از کلی جر وبحث با بقیه که چرا می خوای بری بیرون یا سرما می خوری و از این حرفا از خونه زدم بیرون اونقدر هوا سرد بود که تا حس کردم دارم واقعا یخ می زنم می خواستم برگردم برم خونه و بی خیال شم ولی تصمیم رو گرفته بودم و نمی شد ازش برگردم همه جا پر از برف بود درختای سرو که دو طرف کوچه بود رو برف پوشنده بود خیلی با شکوه شده بودند وقتی رسیدم به خیابون منظره ای که دیدم غیر قابل تصور بود خیابونی که همیشه عصرهای جمعه پر از آدم و ماشین بود خلوت خلوت شده بود اصلا هیج ماشینی نبود و هیچ آدمی یه لحظه حس کردم به خلا رسیدم ترس تمام وجودم رو فرا گرفت یه دفعه صدای همهمه ای شنیدم از ترس شروع به دویدن کردم هیچ جای پای از هیچ آدمی نبود واز هیچ حیوانی هم داشتم می دویدم که رسیدم به گروهی از مردم که آتشی درست کرده بودند و گرد آن جمع شده بودند حس خوبی بهم دست داد به گروه کوچک آنها پیوستم شعله های آتش گرما را به همه منتقل می کرد ولی بیشتر از اون قلب پاک وبی آلایش انسانهای گرد آتش گرما بخش بود در حال خواندن شعر آرش سیاوش کسرایی بودند زندگی آتش گهی دیرینه پا بر جاست کر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیدست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست بعد از خوندن شعر آرش کمانگیر همه چایی نوشیدند چایی گرم که نوید بخش حرارت زندگی بود کنار هر کدومشون بخاری برقی بود و یک پتو پرسیدم جریان این همه بخاری چیه؟ گفتند ما از وقتی برف شروع شده هر شب میایم اینجا تا سرمای سرد زمستون را حس کنیم وقتی چند شب اومدیم دیدیم چقدر آدمهایی هستند که در این سرمای سخت چیزی واسه گرم کردن خودشون ندارن و مجبورن سرما را تحمل کنند هر کدوم از ما تصمیم گرفت که چیزی واسه اونا بیاره و .... اشک صورتم را پر کرد احساس غرور کردم که از دیدن اونا که اینقدر به فکر همنوعشونن. براهم ادامه دادم و تصمیم گرفتم که حتما فردا منم برم به انسانهایی که مجبورند از زمستون فقط سردیش رو بفهمنن و بخاطر سردی شدید نتونن زیباییهاشو بیین کمک کنم تا اونا هم آسوده تر این فصل رو پشت سر بذارن حتما تو هم اینکار رو می کنی مگه نه؟
دل ِ آدما هم مثل همین زمستون سرد یخ زده.
ممنون که به بلاگم سر زدی.
زندگی من هم به همین اندازه تلخه.
امیدوارم شاد باشی .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن
و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید
برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری
چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای
پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ...
ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در
بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی
وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی
ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان
بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و
ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و
دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد
، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این
سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ،
یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده
یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ
اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ،
شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها
در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
متن قشنگی بود.