امروز بعد از مدتها رفتم سراغ کتابهای دوره نوجوانی ام که از مدتها قبل طوی یک کارتن بزرگ کنار کارتن های دیگه کتاب هام جا داده شده یک قسمتش مربوط به کتابهای تست قلم چی و قسمت دیگه اش مربوط به جزوها و کتابهای درسی و قسمتی هم شامل کتابهای متفرقه بود یادمه چند سال پیش که دانشگاه قبول شدم خواهرم میگفت اینا رو بندازشون دور اما من گفتم می خواهم باشن تا بعدها به بچه ام نشون بدم یا خودم دوباره با دیدنشون به یاد گذشته ها بیفتم کتابها رو یکی بعد از دیگر ورق می زدم و با ورق خوردن هر صفحه از کتاب صفحه ای از سالهای نه چندان دور به رویم باز می شد و با شتاب به خاطره ای بدل می شد طوی یک صفحه از کتاب ریاضی تصویر یک زن با صورتی استخوانی و بینی بزرگ بود که بینی اش بیشترین حجم صورتش را در بر میگرفت با یک خط کش بزرگ و اطارف صفحه خط خطی بود به وضوح اون روز یادم اومد چون من از ریاضی متنفر بودم کتاب فارسی رو گذاشته بودم جلوم و داشتم یکی از شعرهاش رو می خوندم و طوی حال و هوای خودم بودم که یک دفعه دیدم بالای سرم ایستاده کتاب فارسی ام رو از جلوم بر داشت و به بالا گرفت و داد زد به جای گوش دادن به درس ایشون دارن درس فارسی می خونن هنوز تو نفهمیدی که ریاضی مهمتره؟ و بعدش کلی جریمه بهم داد .و کتاب فارسی ام رو ازم گرفت منم به ناچار کتاب ریاضی ام رو باز کردم و چون خیلی ناراحت بودم کاریکاتورش رو طوی کتاب ریاضی ام کشیدم شانس آوردم که دوباره نیومد بالای سرم و گرنه معلوم نبود چی می شد. اون روز یکی از بعدترین روزهای زندگیم بود و کلی گریه کردم ولی امروز لبخندی به خاطره اش زدم. کتاب فارسی ام اینقدر ورقه ورقه شده بود که زمان زیادی گذشت تا آنها را مرتب کنم همیشه زنگ فارسی بهترین زنگ بود و همیشه بهترین دبیرها دبیرهای فارسی بودند یادمه دبیر فارسی ام آنقر خوب بود که تصمیم گرفتم منم روزی دبیر فارسی شوم طوی ورقه های کتاب فارسی ام پر از بیت های نغزی بود که او در کلاس می گفت. گفته بود که هر کس ۴ شعر از هر شاعری که دوست دارد حفظ کند یک ۲ نمره به همره امتحانش اضافه می کنم یکی از روزها یکی از بچه ها که بعدها با هم دوستان نردیکی شدیم وچند سال بعد همدیگرو گم کردیم شعری از فریدون مشیری خوند  زیباترین شعرش را شعر کوچه و گفت حاکیتی واقعی از زندگی مشیری است.

بی نو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم          همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم آنروزها مشیری را نمی شناختم بعد از شنیدن این شعر به دنبال اشعارش گشتم و شعر کوچه را نیز از بر کردم در خاطرات گذشته بودم که تلفن زنگ زد کتابها در کارتن گذاشتم و کارتن را بر جایش قرار دادم  ولی با خود عهد بستم که بازهم به خاطراتم سر بزنم نا کی بشود فقط او می داند.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 23 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 01:22 ق.ظ http://3aban.blogsky.com

سلام.

گاهی وقت ها لازمه که آدم به یاد خاطرات خوش گذشتش برگرده...
یادش بخیر ...
هنوز تو انباری <بچه ها گل آقا - کیهان بچه ها > رو نگه داشتم ! ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد