زیر درخت بلند قامت و سالخورده سرو نشسته بودم بر روی پارچه ای قلمکار در سفالین کاسه ای به رنگ آبی آسمان دانه هایی قرمز انار خودنمایی می کند همیشه عاشق ضروف سفالین بوده ام از بچگی اشعاری از حافظ را می خواندم حافظ شاعر همدلی است هم لحظات شادمان را با اشعار نغزش می گذارنیم و هم در غمها برای تسکین به سراغش می رویم گویی دوستی دیرین که همیشه ما را یاری می دهد و در هر خانه ای هست و گر نباشد گویی چیزی کم است. همدل و همزبان همه است هر کس به فراخور حالش چیزی بر داشت می کند. فالی گرفتم وچنین با من به سخن نشست:
حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش بخواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
صوفی مجنون که دی جام قدح می شکست دوش به یک جرعه می سر خوش و فرزانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهره خندان شمع آفت پروانه شد
مغ بچه میگذشت راه زن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
گریه شام سحر شکر که ضایع نگشت قطره باران ما گوهر یکدانه شد
ترگس ساقی بخواند آیت افسونگری حلقه اوارد ما مجلس افسانه شد
مجلس حافظ کنون بزمگه پادشاست دل سوی دلدار رفت جان بر جانانه شد