پدر بزرگ

 

هر وقت او را  می دیدم  با آن قا مت کوتاه و دل بزرگش با موهایی جو گندمی اش که حالا کاملا سفید شده به یاد پدر بزرگم می افتادم که شبها با صدایی گرم و پر طنین اش برایم از رستم می گفت با رخش اش از دلاوریهایش و رشادتهایش از آرش می گفت آرش کمانگیر که تمام زندگی اش را بر تیری گذاشت تا ایران بزرگتر شود .آری آری جان خود در تیر کرد آرش    کار صدها صدهزاران تیغه شمشیر کرد آرش    تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون٬ به دیگر نیمروزی از پی آن روز٬ نشسته بر نتاور ساق گردویی فرو دیدند. و آنجا را٬ از آن پس مرز ایرانشهر و توران  باز نامیدند. و من به صدایی دلنشینش با تمام وجود گوش می سپردم.گویی به زمانهایی باستان سفر می کردم گاهی شبها به کنار پنجره می رفتیم و به ستاره ها نگاه می کردیم می گفت هر ستاره ای مال یکی از انسانهاست و هر کسی که بتونه هر شب ستاره اش رو ببینه انسان خوشبختی. ما با شادی تمام مدتها به ستاره هامون نگاه می کردیم و عاشق فصل پاییز بود می گفت قشنگ ترین فصل ساله خوشا به حال کسانی که این زیبایی رو حس می کنن و زندگیی ماشینی روحشون رو تصاحب نکرده فصل پاییز طبیعت آرایش خاصی داره به هر طرف که نگاه کنی طبیعتی زیبا با رنگهایی بدیعش به تو نوید شادی می ده پرندگان هم از این همه به وجد آمده و آوایی پر طنینشان را بی محابا نثار آدمیان می کنند.و....

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 17 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:45 ب.ظ http://MAFIRI.BLOGSKY.COM

به من هم سر بزن

علی شنبه 17 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:04 ب.ظ http://takotanhazirebaroon.blogsky.com

سلام...
خوندم وبلاگتون رو...
حرف بابا بزرگتون جالب بود...
موفق باشید خوش و سلامت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد